يک روز باران کاغذ خود را تنها گذاشت . همچنان کاغذ چشم و دماغ در آورد و شکل انسان شد . وقتي باران وارد اتاق شد ديد کاغذ انگشتش را تو دماغش کرد و دارد با اون گليگلي دماغش بازي مي کند . باران به کاغذ گفت:برو بيرون .کاغذ رفت و در راه به يک درخت برخورد.
درخت گفت:مي داني چگونه به وجود آمدي ؛گفت:حدس مي زنم از تخم مرغ شانسي يا دماغ کاپ کيک .
درخت گفت :نه تو از من ساخته شده اي .
کاغذ خنديد و گفت :نه بابا من کاغذم تو درختي
درخت گفت :ما را قطع مي کنند و به کار خانه مي برندو کاغذش مي کنند و بعد بچه هاي بي ادب روي مانقاشي مي کنند.
همچنان که آنها باهم بگو مگو مي کردند باران گرفت .
کاغذ گفت : من دارم مي ميرم . کاغذ هم مرد . صداي قرآن شروع شد .
درخت با خود گفت :چه خوب که مرد مغزم را تليت کرد .
پايان
نويسنده:باران
درباره این سایت